مه

بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است
چراغ قریه پنهان است
موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته
از هر بند
***
بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر
سگان قریه خاموشند
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه
در درگاه می بیند به چشمش قطره
اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
بیابان را سراسر مه گرفته است... با خود فکر می کردم که مه، گر
همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از
خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند
***
بیابان را
سراسر
مه گرفته است
چراغ قریه پنهانست، موجی گرم در خون بیابان است
بیابان، خسته لب بسته نفس بشکسته در هذیان گرم مه عرق می ریزدش
 ...آهسته از هر بند

                                        احمد شاملو

دوستم داشته باش...

 دوستم داشته باش؛
 بادها دل تنگند؛
 دستها بیهوده؛
 چشمها بی رننگند
.

  دوستم داشته باش؛ 
   شهر ها می لرزند؛ 
   برگها می سوزند؛
   یادها می گندد.


  باز شو تا پرواز؛ 
  سبز باش از آواز؛
  آشتی کن با رنگ؛
  عشق بازی با ساز.


  دوستم داشته باش؛ 
  سیبها خشکیده؛
  یاسها پوسیده؛
  شیر هم ترسیده.


  دوستم داشته باش؛
  عطرها در راهند؛
  دوستت دارمها؛ 
   آه چه کوتاهند.


  دوستت خواهم داشت؛
  بیشتر از باران؛
  گرمتر از لبخند؛
  داغ چون تابستان.


  دوستت خواهم داشت؛
  شادتر خواهم شد؛
  ناب تر؛
  روشن تر؛
  بارور خواهم شد.


  دوستم داشته باش؛
  برگ را باور کن؛
  آفتابی تر شو؛
  باغ را از بر کن.


  خواب دیدم در خواب آب آبی تر بود؛
  روز پر سوز نبود؛
  زخم شرم آور بود.


  خواب دیدم در تو رود از تب می سوخت؛
  نور گیسو می بافت؛
  باغچه گل می دوخت.


  دوستم داشته باش؛
  عطرها در راهند؛
  دوستت دارمها؛
  آه چه کوتاهند.

                             شهریار قنبری

آزادی

صدای جیغ در زندان شهر ‚ پشت هر آدمی رو می لرزونه
پهلوون پنبه های نفس کش ‚ حتی از فکر نفس می ترسونه
اما مرد تنهای قصه ی ما یه اسیر روز و شب شمرده نیست
این دفه اون کسی که رها میشه ‚ توی آمبولانس حمل مرده نیست
کت و شلوار سیاه مخملی ش نوی نو اما مال سی سال پیش
موهاش پیرهنشم هر دو سفید صورتش شیش تیغه و بدون ریش
تو چشاش سی تا زمستون سیاه تو دلش هزار تا زخم بی دوا
صدای پاشنه ی کفشش رو زمین ‚ می پیچه توی سکوت کوچه ها
پهلوونای شیشه یی !‌ دشنه تون رو غلاف کنین
باید حسابتون رو با قیصر قصه صاف کنین
زندونیای شهر درد !‌ دستای بسته تون رهاس
نگاه کنین !‌ یکه بزن دوباره توی کوچه هاس
اومده تا دوباره مثل قدیم تن نده به سایه های نارفیق
تنها یادگار مردونگیاش ‚ اثر کهنه ی یک زخم عمیق
می دونه توی یکی از خونه ها دختر قصه هنوز منتظره
تا صدای پای اون رو بشنوه پا به پاش تا ته حادثه بره
یه دونه دشنه ی زنجانی هنوز توی یک جیب کتش برق می زنه
هنوزم هیشکی حریفش نمی شه هنوزم فکر قفس شکستنه
قیصر خسته میره سمت جنوب سمت اون کوچه های همیشه خوب
سایه ها پشت سرش قد می کشن توی نور قرمز تنگ غروب
سایه های عربده زن !‌ قصیر قصه ها رهاس
خدا بیامرزه تتون !‌ وقت شروع ماجراس
زندونیای شهر درد !‌ قاصدکم خوش خبره
نگاه کنین !‌ تو کوچه ها پاشنه کشون قصیره

                                                            یغما گلرویی